اين شعرِ زيبایِ پوکِ مدّعی!
دو واژهیِ «شعر» و «زيبا» را صرفاً از سرِ تسامح، و پرهيز از بحث، بهکار میبرم؛ وگرنه هر دو نياز به اثبات دارد!
متأسّفانه، انگار ما هيچوقت نمیخواهيم سرِ عقل بياييم، و برایِ يکبار هم که شده چشمهایِ خود را از غبارِ عمد و تعمّدِ قرون و اعصار –که در اثرِ دِلَخشورِ [1] القاآتِ دشمن و دوست، برآن نشسته- بشوييم و به ماتَرَکِ مشؤومِ نياکانمان –در اين بهويژه هزارسالهیِ اخير- از سرِ درنگ، و چُنانکه هست، بنگريم.
عربده و غوغا میکنيم: ادبيّاتِ شکوهمندِ فارسی! ادبيّاتِ عاشقانهیِ ايران! ادبيّاتِ عرفانی! … و ياوههایِ صدتايکغازِ ديگر ازيندست! درحالیکه همه داستانِ گوسپندی را خوانده يا شنيدهايم که به تختهسنگی برمیجهد و افسانهها میسرايد که به فُلان کوهساران فُلان علف چريدم و به بهمان دشتان بهمان گياهان. و خوب که گرد و خاک میکند، ازآن ميانه، يکی میپرسد: اينهمه که گفتی، قبول؛ امّا کو دُمبهات!؟
دستِکم اين يک داستان يا دستان را بهشوخی نگيريم. از قاعدهای کاملاً منطقی میگويد. بسی چيزها، بینياز و برکنار از دعوی، به ثمر و حاصل نياز دارد.
ماجرایِ ما و ادبِ گرانسنگِ سرزمينمان، دقيقاً چُنين است.
اگر بهراستی اينهمه شکوه ورزيدهايم، چرا [امروز] به اين خاکِ مذلّت، فروشکستگان، ماندهايم؟! مگر نه اين است که ادبيّات وظيفهیِ آدمکردنِ ملّتها را برعهده دارد، و در مقياسِ کلانتر: جامعهیِ بشری را؟! پس چرا ما با وجودِ «ادب» و «فرهنگ»ی که اينهمه ازآن میگوييم و به آن میباليم، اينچُنين با آدمیزاد فرسنگها فاصله داريم!؟
پاسخهایِ آمادهیِ به نخکشيدهای داريم که بر سرِ چُنين پرسندهای –اگر که باشد- فرود آوريم: نگذاشتهاند! –چه کسی؟ -همين فرنگان! و ديگر؟ -پيش از ايشان، ترکان و مغولان!
امّا من بیآنکه شرارتهایِ بيگانگانی را که بهسائقهیِ منافعِ خويش، به ما ستم روا داشتهاند و میدارند، يکدم به فراموشی بسپارم، از خود و از شما میپرسم: آيا کشورهايی که به اوجِ پيشرفت رسيدهاند، هرگز دشمن و دشمنان و ستمکنندگانی نداشتهاند؟ هرگز متجاوزانی به سرزمينهاشان نتاختهاند؟
به سرگذشتِ هريک از مللِ متمدّنِ جهانِ امروز –مانندِ امريکا و کانادا و استراليا و سوئد و نروژ و هلند و دانمارک و فرانسه و آلمان و انگليس و ژاپن و…- که بنگريم، با طوماری از مشکلات، فشارها، ددمنشیهایِ خودی و بيگانه، و کمبودها و مصائب و… رو در رو میشويم.
حقيقت چيزِ ديگریست.
نخستين و بزرگترين مشکل و سنگِ راهِ ما اين است که هنوز به مرتبهیِ «خواستن» نرسيدهايم. هنوز بينايیِ آن را نيافتهايم که به خود بنگريم و اين را که آنچه بايد و درخورِ ماست نيستيم، درک کنيم. خواستِ تغيير، پيش از ديدنِ دقيقِ خويش و پیبردن به ناسزاواریِ بودِشِ اکنونِ خويش، پديدار نمیگردد.
نهتنها در اين سیسالهیِ مُظلمِ هول، که پيش ازآن نيز، به اين بينايي دست نيافته بوديم. و همين خود میتواند پرسشی برایِ هزاران درنگ و ژرفنگری باشد: چرا از پسِ جنبش و نيمخيزِ عظيمِ مشروطه، و دورانِ بیمانندِ پهلوی، باز هم به آن بينايی دست نيافتيم؟
برایِ رسيدن به پاسخ، دلير بايد بود. و ما لبريزِ هراسايم. اين هراسِ بیپايان که ما را از چشمگشودن برحذر میدارد، از کجا میآيد؟ شکّی نيست که بخشِ عمده و کارسازِ آن، که در شرايطی مشابهِ اين سیساله، بهياریِ هيولاهایِ خصمِ بيداری میآيد، و سلطهیِ شومشان را بر ما آوار میسازد، از درونِ ما برمیآيد، و نه از بيرون.
چيست، و از کجا به درونِ ما راه يافته؟ بايد آن را جايی در کارنامهیِ گذشتهیِ خود بجوييم. و از همينجاست که مشکلِ اصلیِ ما چهره آشکار میسازد. ما مردم، گذشتهای داريم که به ما آموختهاند که به آن افتخار کنيم. و بديهیست که گذشتهای افتخارآميز، نمیتواند نهانگاه و کشتگاه و جانپناهِ هراسهایِ شومی باشد که هستیِ ما را از ما گرفته است! گذشتهیِ ما، سندِ هويّتِ ماست؛ و هرگونه کنکاشِ ترديدآميز درآن، گناهی نابخشودنی بهشمار میرود. آری، به ما چُنين آموختهاند.
اکنون، در اين مجالِ تنگ، نمیخواهم به اصلِ آن کنکاشِ ترديدآميز بپردازم؛ بلکه صرفاً میخواهم نشان دهم که میتوان –و بايد- چُنين نگاهی داشت.
پيرامونِ ما، از درون و برون، غرقِ انواع و اقسامِ دشمنان است. دوستانی نيز داريم؛ امّا پيش از «چشمگشودن» قادر به تشخيصِ دوستان نيستيم. آنچه میتوانيم درآن بیترديد باشيم، وجودِ دشمنانِ ماست. و از کجا چُنين بیترديد؟ از آنجا که اين انبوهِ دشمنان، همه و همه میخواهند برایمان «دنبه»یِ نبوده بتراشند. همه میخواهند به ما بباورانند که اينگونه «سر در گُه داشتن»، شرايطی فوقِ آرمانیست!
آری، هر کس و هر انديشهای، هر ندايی، صدايی، وِزوِزی، که میکوشد تا ما را از چشمبازکردن بازدارد، که میکوشد دردهایِ ما را لذّات وانمود کند، که میکوشد زخمهایِ تا استخوان بهچرکنشستهیِ ما را، خط و خال و زيبايی بنماياند، که مدام زيرِ دُنبهیِ گذشتهیِ مشکوکِ پوکمان میزند، دشمن است.
q
از زمرهیِ افتخاراتِ ادبِ فارسی، يکی، ترجيعبندِ عرفانیِ (!) هاتفِ اصفهانی (ف 1198 هـ. ق) است که غالبِ ما، اگر آشنايیِ مختصری با ميراثِ ادبیمان داشته باشيم، دستِکم ابياتی ازآن را خواندهايم.
در ميانِ اشعارِ سدهیِ دوازدهمِ هجریِ قمری، اين قرنِ پرآشوب (که در آن، سلسلهیِ صفويّه برچيده میشود، نادر ظهور میکند و سلسلهیِ افشاريّه ايجاد میشود، و سپس زنديّه بر سرِ کار میآيند، و قرن بهپايان نرسيده، با ظهورِ آقامحمّدخانِ قاجار، دورانِ ديگری در حکمرانیِ ايران آغاز میگردد) ترجيعبندِ هاتف، نمونهیِ بینظيری از شيوايی و روانی و استواری و دلپذيریِ لفظ و معناست؛ و بلکه در کلّيّتِ اشعارِ فارسی نيز، موردی درخورِ ثبت مینمايد.
در اين دوران (سدهیِ دوازدهمِ هجری) البتّه شاعرانِ نسبةً نامآور –در عرصههایِ محدودِ شهرهايی چون اصفهان و شيراز و…- داشتهايم که نام، شرحِ حال، و نمونهیِ اشعارشان را در تذکرةالمعاصرين (محمّدعلی حزين)، آتشکده (آذر بيگدلی)، مجمعالفصحا (هدايت)، و… میتوان يافت، و ديوان و کليّاتِ اشعارِ برخی از ايشان بهچاپ نيز رسيده است.
(خواننده توجّه داشته باشد که نگارنده نهتنها به تاريخِ ادبيّاتِ اين دوره اشراف ندارد، بلکه اصولاً چيزِ چندانی ازآن نمیداند؛ و اطّلاع و سخنِ او صرفاً مستند به «تاريخِ ادبيّاتِ ايران» تأليفِ ادوارد براون است. گفتم بگويم که نگوييد نگفت!)
البتّه از ديدگاهی که من به شعرِ فارسی مینگرم، ميانِ اين قرنِ پرآشوب و قرونِ پرآشوبتر يا کمآشوبترِ گذشته، تفاوتِ چندانی در کار نيست. اين عمدهیِ شعرِ فارسیست که زيرِ ذرّهبينِ سنجهیِ دقيق، پوک مینمايد، و نهفقط شعرِ هاتف!
q
در ترجيعبندِ هاتف، که انصافاً در قياس با بهترين اشعارِ فارسی، بهحيثِ شيوايی و استواریِ بيان، و اشتمال بر تعابيرِ سخته و دلپسندِ بهاصطلاح عارفانه، شعری درجهاوّل بهشمار میرود، چيزی که ابداً وجود ندارد سخنِ درخورِ بحث است!
مضمونهایِ ترجيعبندِ هاتف را يکبهيک در آثارِ شاعرانِ ديگر –از گذشتگان و معاصرانِ او- میتوان يافت. نکتهیِ اصلیِ موردِ نظرِ شاعر، که ممکن است در وهلهیِ نخست قدری کافرانه بهنظر آيد –و اصلاً چُنين نيست- جز اين نيست که: اگر بهحقيقت بنگريم، همهیِ اديان و آيينها [و شيوهها و مسالک]، همين مسلمانیِ خودِ ماست، که بر آن نامهایِ ديگر نهادهاند! از ديرِ مغان و کليسا و خرابات و ميخانه و…، همه، يک آواز برمیآيد: اقرار به يگانگیِ ذاتِ احديّت؛ و آنهم به لفظ و عبارتِ اسلامی: وحدهُ لا الٰه الّا هوُ! که بهتفاوتِ يک کلمه («هو» بهجایِ «الله») همان شعارِ بنيادين و اوّليّهیِ اسلامیست: لا الٰه الّا الله!!
نتيجه اينکه شعرِ زيبایِ هاتفِ اصفهانی، چيزی نيست جز مديحهیِ اثباتیِ يکسويهیِ ديگری بهنفعِ اسلامِ نابِ محمّدی!
در کجایِ اين ابيات، مطلب و نکتهای عرفانی هست، من نمیفهمم!
مهدی سهرابی
27 فروردين 1388
[تايپ و انتشار: اَمرداد 1397؛ آگوست 2018]
پیدیاف:
?
پابرگها:
[1] دِلَخشور، از واژگانِ «فارسیِ طبسِ گيلکی» است، بهمعنایِ گرد و خاکِ برخاسته، بادِ پر گرد و خاک، طوفانِ خاکآگين. و مجازاً به همان معنایِ «گرد و خاک کردن» که در فارسیِ امروز داريم بهکار میرود.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط