ماجرایِ بنیقريظه و قتلِعامِ يهوديان
پس خدای عزّ و جلّ پيغمبر را فرمود که منشين تا از غَزاتِ بنیقريظه و آنِ جهودان نپردازی. پس ديگر روز پيغمبر عليهالسّلام بيرون رفت نمازْ ديگر. چون به درِ حصار رسيد و پيغمبر را بديدند، در ببستند. پيغمبر گفت: ای کپيان و ای خوکان، چگونه ديديد حکمِ خدای؟ گفتند: يا محمّد، تو هرگز چنين نگفتی، امروز چرا میگويی؟ پيغمبر گفت: خدای عزّ و جلّ چنين کرد. و بيست روز بر درِ حصار بماند.
پس آن جهودان را مهتری بود نامش کعب بن اسد، جهودان را گفت: ای مردمان، از سه کار يکی بکنيد؛ يا فرود شويد و به محمّد بگرويد و جان و خواسته و فرزندان برهانيد. گفتند: ما اين نتوانيم کردن که ما را جز شريعتِ تورات بهکار نيست و بر اين بدل نگزينيم. گفت: اکنون شمشير برگيريد و زنان و فرزندان را همه بکشيد و خواسته همه را بسوزيد، و آنچه پنهان شايد کردن پنهان کنيد و روی به حرب آريد، تا اگر دست بر شما بُوَد کس بر زن و فرزندِ شما خرّم نشود و خواستهیِ شما نخورند. و اگر ظفر شما را بُوَد خواسته خود بهدست توانيد آوردن. گفتند: ما به زندگانیِ خويش زن و فرزند را نکشيم که از پسِ زن و فرزند و خواسته، ما را زندگانی بهکار نيست. گفت: پس امشب شبِ شنبه است و محمّد ايمن است و داند که شما شنبه کار نکنيد، برويد و امشب بر محمّد شبيخون کنيد و او را با ياراناش بکشيد، و شما اين حصار دست باز داريد و برويد. گفتند: ما حرمتِ شنبه نشکنيم. گفت: اکنون شما دانيد.
بعد ازآن از پسِ بيستوپنج روز کار بر ايشان سخت شد و از پيغمبر زينهار خواستند. پيغمبر گفت: من شما را به حکمِ خدای و از آنِ من، زينهار دهم. جهودان گفتند: ما را همچنان زينهار ده که بنینضير را دادی که با خواسته و زن و فرزند به شام شدند. پيامبر گفت: نکنم الّا آن که خدای فرمايد و حکمِ من بُوَد.
پس مردی بود و پيغمبر او را گرامی داشتی و او را به مدينه دست باز داشته بود، و اندر ميانِ جهودان او را ملک و خواسته بود. جهودان گفتند: او را سویِ ما فرست تا با او چيزی بگوييم؛ و نامِ آن مرد بولُبابه بود. پيغمبر کس فرستاد و او را بخواند و گفت: سویِ اين جهودان شو و ايشان را نصحيت کن از بهرِ خدای و رسولاش.
بولبابه برفت و بر درِ حصار شد. جهودان گفتند: چه گويی، که محمّد همیگويد که به حکمِ من از حصار بيرون آييد. اين مرد بهزبان پاسخ نداد وليکن ريشِ خويش بگرفت بهدست، و يکی دست بر گلو بماليد که سرهایتان ببرد. پس برگشت و به لشکرگاهِ پيغمبر بازآمد. و پيش از آنکه او برسد، جبريل بيامد و پيغمبر را آگاه کرد که اين مرد خيانت کرد و چنين کرد؛ و آيت آورد و گفت: «يا أيّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ.» و اين مرد آن خيانت از بهرِ خواستهیِ خويش کرد که او را اندر ميانِ جهودان بود.
پس آن جهودان به حکمِ پيغمبر از حصار بيرون آمدند. گفتند: ای رسولِ خدای، با ما نيکويی کن و ما را ببخش. گفت: بر حکمِ مهترِ شما سعد بن مُعاذ بسند کردم. گفتند: ما نيز بسند کرديم. و اين سعد را تيری بر دست زده بودند و خون همیآمد و باز نمیايستاد. آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبی نشاندند و پيش پيغمبر آوردند. سعد گفت: همه را گردن ببايد زدن و خواستهشان غارت کردن و زن و فرزند برده کردن. پيغمبر شاد شد و گفت: يا سعد، حکم چنان کردی که خدای بفرمود. راست چون جهودان اين سخن بشنيدند هرچه بتوانستند گريختن، اندر بيابان بگريخت؛ و آنچه بماندند -و مردمان اين حصار هشتصد مرد بودند- پيغمبر بفرمود تا همه را دستها ببستند و خواستهها برگرفتند و به مدينه بازآمدند بهآخرِ ذیالقعده. و دستهایِ اين مردمان سه روز بسته بود اندر آن زندان، تا خواستهها همه به مدينه بازآوردند.
پس پيغمبر بفرمود تا بهميانِ بازارِ مدينه چاهی بکندند و پيغمبر عليهالسّلام بر لبِ آن چاه بنشست و علیّ ابن ابیطالب را و زبير بن العوّام را بخواند و گفت: شمير بکشيد و يکيک را گردن همی زنيد و اندر اين چاه همی افگنيد. و کودکان و زنان را عفو کردند الّا آن کودکانی را که مویِ زهار برآمده بود، که ايشان را نيز بفرمود کشتن. و يک زن را بکشتند. و آن زنی بود که از بامِ حصار سنگی انداخته بود و مسلمانی را بکشته بود. و چندی را مردمِ اصحاب بخواستند از بهرِ خويش.
و مردی بود از يارانِ پيغمبر، نامِ او ثابت، و مهتری بود از جهودان، نام او زبير، و اين زبير، ثابت را اندر وقتی بهخون آزاد کرده بود بهگاه اسيری اندر. پس ثابت، زبير را بخواست و زن و فرزندش را. پس اين ثابت پيشِ زبير آمد و از حالِ اهلِ بيت و خويشان بپرسيد. هر که زبير او را نام برد گفت بکشتند. زبير ثابت را گفت: اکنون نيکويی تمام کن، مرا نيز از پسِ ايشان بفرست که مرا زندگانی از پسِ ايشان نبايد. ثابت شمشير برگرفت و سرِ او ببريد.
پس خواستهیِ جهودان قسمت کردند، و خمسِ آن همه پيغمبر برگرفت و کنيزکی ديگر، و پياده را يک بهر بداد و سوار را دو بهر. و سنّتِ اين قسمت بر اينگونه بماند تا رستخيز.
و اين اندر ماهِ ذیالقعده بود بهسالِ پنجم از هجرت.
::::
تاريخنامهیِ طبری، گردانيده: منسوب به بلعمی، از کهنترين متون فارسی، بخشِ چاپناشده به تصحيح و تحشيهیِ محمّد روشن، مجلّد اوّل، چاپِ سوّم، نشرِ البرز، تهران 1373، برگِ 199.
::::
متن، افتادگیها و نادرستیهايی داشت که از رویِ يک متنِ تايپشده –پیدیاف-، و در پارهای موارد بهوجهِ تصحيح، کمابيش درستکرده شد. [م. سهرابی]
:::
نشانیِ [دريافتِ] متنِ تايپیِ تاريخنامهیِ طبری [پیدیاف و وب]
اين برگه ديگر در سايت نيست. بههر دليلی حذف شده! نشانیِ ديگری هم نتوانستم بيابم. بايد سرِ فرصت، فايلها را خودم جايی بگذارم… [م. سهرابی]
:::
بنیقريظه (ويکیپديا)
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط