صادق
برایِ کسْشعر گفتن، به بنگ هم
نيازی نيست.
همين عرق کافیست…
I
صادق، زن گيرش نمیآمد
صادق کار نداشت
صادق ثروتی بهميراث نبرده بود
صادق نانخورِ پدر بود که هنوز…
صادق درکِ روشنی از هستی نداشت
صادق ميمون میشناخت فقط
و يحتمل جلق میزد هنوز حتّی…
صادق، زن گيرش نمیآمد
صادق، نويسنده بود
صادق، بوف بود، آنهم کور…
II
صادق، هزار سال عمر داشت
صادق، سههزار، هفتهزار
اصلاً انگار صادق معاصرِ آن خوارکُسته بيگبنگ بوده بود…
صادق باک نداشت
چاک و بستِ ذهن و دهن نداشت
صادق دين نداشت
صادق نجس بود
صادق خودِ واژهیِ کفر بود.
يکروز پاريس ديدماش
پر و پاچه ديد میزد و اُشنو میکشيد
مست نبود
پولِ عرق نداشت
به جويس زنگ زدم که صادقات را درياب
کورِ آتشخوار
گوشی را گذاشت.
صادق خودش را بيخودی که نکشت.
III
درست مثلِ سگی عرقخور
صادق به ديوار میشاشيد
صادق زنِ همهیِ حاجیآقاها را بی عنصرِ خيال گاييده بود شيک!
صادق نيرنگباز بود. همهیِ نيرنگها را میشناخت
صادق به ادّعا اعتقادی راسخ داشت
و دعا میکرد،
به درگاهِ ميمونِ خوارکُسته.
به فرجِ عنتر.
به ذکر
ذکرِ خودش و آن پيرِ خنزر پنزر که من بودم.
صادق، هدايت نمیخواست
اصلِ گمراهی بود، صادق
…
صادق بازهم به ديوار میشاشد
صادق بازهم کفر مینوشد
صادق بازهم خودش را
حلقآويز میکند به لولهیِ گاز…
IV
صادق را يک شبِ ديگر هم باز در پاريس ديدم
به سگی ولگرد اقتدا کرده بود
و اينبار دنبالِ مسجدی میگشت تا در آن بريند.
صادق باحال بود
رمّال بود
کال بود
کحّال بود
زال بود
و يک دائمالخمرِ مجرّب.
يکعمر در تجرّدی بیشائبه جلق زد، صادق
با پتک تویِ سرِ خلق زد، صادق
هزار نعره از تهِ حلق زد، صادق
و باز نشست و جلق جلق فقط جلق زد،
صادق!
کُسِ تنگِ دخترِ مَلِک را میخواست
-بهقالبِ مردکی پاتيل:
اين، بدهد؛ میکنم. ولاغير!
…
و دخترِ پادشاه شعورِ کُسدادن به صادق را نداشت که نداشت که نداشت
و صادق صادق بود
و هدايت را هدايت می کرد…
م. سهرابی
نيمروزِ شنبه، اوّلِ سپتامبرِ 2018
وزل، آلمان
دوست داشتن در حال بارگذاری...